شماره ١١٧: اي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست

اي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
خلق را بيدار بايد بود از آب چشم من
وين عجب کان وقت مي گريم که کس بيدار نيست
نوک مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد
قصه دل مي نويسد حاجت گفتار نيست
بي دلان را عيب کردم لاجرم بي دل شدم
آن گنه را اين عقوبت همچنان بسيار نيست
اي نسيم صبح اگر باز اتفاقي افتدت
آفرين گويي بر آن حضرت که ما را بار نيست
بارها روي از پريشاني به ديوار آورم
ور غم دل با کسي گويم به از ديوار نيست
ما زبان اندرکشيديم از حديث خلق و روي
گر حديثي هست با يارست و با اغيار نيست
قادري بر هر چه مي خواهي مگر آزار من
زان که گر شمشير بر فرقم نهي آزار نيست
احتمال نيش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بيستون بر ياد شيرين بار نيست
سرو را ماني وليکن سرو را رفتار نه
ماه را ماني وليکن ماه را گفتار نيست
گر دلم در عشق تو ديوانه شد عيبش مکن
بدر بي نقصان و زر بي عيب و گل بي خار نيست
لوحش الله از قد و بالاي آن سرو سهي
زان که همتايش به زير گنبد دوار نيست
دوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن
من گلي را دوست مي دارم که در گلزار نيست