شماره ١٠٧: صبحدم خاکي به صحرا برد باد از کوي دوست

صبحدم خاکي به صحرا برد باد از کوي دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوي دوست
دوست گر با ما بسازد دولتي باشد عظيم
ور نسازد مي ببايد ساختن با خوي دوست
گر قبولم مي کند مملوک خود مي پرورد
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوي دوست
هر که را خاطر به روي دوست رغبت مي کند
بس پريشاني ببايد بردنش چون موي دوست
ديگران را عيد اگر فرداست ما را اين دمست
روزه داران ماه نو بينند و ما ابروي دوست
هر کسي بي خويشتن جولان عشقي مي کند
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوي دوست
دشمنم را بد نمي خواهم که آن بدبخت را
اين عقوبت بس که بيند دوست همزانوي دوست
هر کسي را دل به صحرايي و باغي مي رود
هر کس از سويي به دررفتند و عاشق سوي دوست
کاش باري باغ و بستان را که تحسين مي کنند
بلبلي بودي چو سعدي يا گلي چون روي دوست