شماره ٧٨: امشب به راستي شب ما روز روشنست

امشب به راستي شب ما روز روشنست
عيد وصال دوست علي رغم دشمنست
باد بهشت مي گذرد يا نسيم صبح
يا نکهت دهان تو يا بوي لادنست
هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تنست
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست
اي پادشاه سايه ز درويش وامگير
ناچار خوشه چين بود آن جا که خرمنست
دور از تو در جهان فراخم مجال نيست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست
عاشق گريختن نتواند که دست شوق
هر جا که مي رود متعلق به دامنست
شيرين به در نمي رود از خانه بي رقيب
داند شکر که دفع مگس بادبيزنست
جور رقيب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکايت گاو دهلزنست
بازان شاه را حسد آيد بدين شکار
کان شاهباز را دل سعدي نشيمنست
قلب رقيق چند بپوشد حديث عشق
هرچ آن به آبگينه بپوشي مبينست