شماره ٧٥: کارم چو زلف يار پريشان و درهمست

کارم چو زلف يار پريشان و درهمست
پشتم به سان ابروي دلدار پرخمست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت
اين شادي کسي که در اين دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
يا خود در اين زمانه دل شادمان کمست
زين سان که مي دهد دل من داد هر غمي
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
داني خيال روي تو در چشم من چه گفت
آيا چه جاست اين که همه روزه با نمست
خواهي چو روز روشن داني تو حال من
از تيره شب بپرس که او نيز محرمست
اي کاشکي ميان منستي و دلبرم
پيوندي اين چنين که ميان من و غمست