شماره ٦٧: فرياد من از فراق يارست

فرياد من از فراق يارست
و افغان من از غم نگارست
بي روي چو ماه آن نگارين
رخساره من به خون نگارست
خون جگرم ز فرقت تو
از ديده روانه در کنارست
درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بي قرارست
کس را ز غم من آگهي نيست
آوخ که جهان نه پايدارست
از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همي فکارست
سعدي چه کني شکايت از دوست
چون شادي و غم نه برقرارست