شماره ٦٤: اين بوي روح پرور از آن خوي دلبرست

اين بوي روح پرور از آن خوي دلبرست
وين آب زندگاني از آن حوض کوثرست
اي باد بوستان مگرت نافه در ميان
وي مرغ آشنا مگرت نامه در پرست
بوي بهشت مي گذرد يا نسيم دوست
يا کاروان صبح که گيتي منورست
اين قاصد از کدام زمينست مشک بوي
وين نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
يا خود در آن زمين که تويي خاک عنبرست
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو ديده چو مسمار بر درست
بازآ که در فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
داني که چون همي گذرانيم روزگار
روزي که بي تو مي گذرد روز محشرست
گفتيم عشق را به صبوري دوا کنيم
هر روز عشق بيشتر و صبر کمترست
صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر
ديدار در حجاب و معاني برابرست
در نامه نيز چند بگنجد حديث عشق
کوته کنيم که قصه ما کار دفترست
همچون درخت باديه سعدي به برق شوق
سوزان و ميوه سخنش همچنان ترست
آري خوشست وقت حريفان به بوي عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست