شماره ٥٨: اتفاقم به سر کوي کسي افتادست

اتفاقم به سر کوي کسي افتادست
که در آن کوي چو من کشته بسي افتادست
خبر ما برسانيد به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسي افتادست
به دلارام بگو اي نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسي افتادست
بند بر پاي تحمل چه کند گر نکند
انگبينست که در وي مگسي افتادست
هيچ کس عيب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسي افتادست
سعديا حال پراکنده گوي آن داند
که همه عمر به چوگان کسي افتادست