شماره ٥٠: عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست

عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروي به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنيدي که برانگيخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشينان صلاح
نام مستوري و ناموس کرامت برخاست
در گلستاني کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به يک پاي غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
يا صنوبر به کدامين قد و قامت برخاست
دي زماني به تکلف بر سعدي بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قيامت برخاست