شماره ٤٦: ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست

ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بياراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شيرين
در وصف نيايد که چه مطبوع و چه زيباست
صبر و دل و دين مي رود و طاقت و آرام
از زخم پديدست که بازوش تواناست
از بهر خدا روي مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا مي نگرند از چپ و از راست
چشمي که تو را بيند و در قدرت بي چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بيناست
دنيا به چه کار آيد و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فرياد من از دست غمت عيب نباشد
کاين درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفاي تو نسازيم چه سازيم
چون زهره و يارا نبود چاره مداراست
از روي شما صبر نه صبرست که زهرست
وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داري
عيشست ولي تا ز براي که مهياست
گر خون من و جمله عالم تو بريزي
اقرار بياريم که جرم از طرف ماست
تسليم تو سعدي نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست