شماره ٤٥: خوش مي رود اين پسر که برخاست

خوش مي رود اين پسر که برخاست
سرويست چنين که مي رود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گيسوش کمند عقل داناست
بالاي چنين اگر در اسلام
گويند که هست زير و بالاست
اي آتش خرمن عزيزان
بنشين که هزار فتنه برخاست
بي جرم بکش که بنده مملوک
بي شرع ببر که خانه يغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نماي خلق بودن
زشتست وليک با تو زيباست
بايد که سلامت تو باشد
سهلست ملامتي که بر ماست
جان در قدم تو ريخت سعدي
وين منزلت از خداي مي خواست
خواهي که دگر حيات يابد
يک بار بگو که کشته ماست