شماره ٤٣: اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست

اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست
مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کني ور براني از بر خويش
خلاف راي تو کردن خلاف مذهب ماست
ميان عيب و هنر پيش دوستان کريم
تفاوتي نکند چون نظر به عين رضاست
عنايتي که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذير نباشد ارادتي که مراست
مرا به هر چه کني دل نخواهي آزردن
که هر چه دوست پسندد به جاي دوست رواست
اگر عداوت و جنگست در ميان عرب
ميان ليلي و مجنون محبتست و صفاست
هزار دشمني افتد به قول بدگويان
ميان عاشق و معشوق دوستي برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رويش هزار جامه قباست
نمي توانم بي او نشست يک ساعت
چرا که از سر جان بر نمي توانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقي
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمي که چنين شخص دلستان بيند
ضرورتست که گويد به سرو ماند راست
به روي خوبان گفتي نظر خطا باشد
خطا نباشد ديگر مگو چنين که خطاست
خوشست با غم هجران دوست سعدي را
که گر چه رنج به جان مي رسد اميد دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درويش
از آن خوشست که اميد رحمت فرداست