شماره ٣٩: بي تو حرامست به خلوت نشست

بي تو حرامست به خلوت نشست
حيف بود در به چنين روي بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلي بازنيايد به دست
اين چه نظر بود که خونم بريخت
وين چه نمک بود که ريشم بخست
هر که بيفتاد به تيرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو يک باره مقيد شديم
مرغ به دام آمد و ماهي به شست
صبر قفا خورد و به راهي گريخت
عقل بلا ديد و به کنجي نشست
بار مذلت بتوانم کشيد
عهد محبت نتوانم شکست
وين رمقي نيز که هست از وجود
پيش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معني برد
سجده صورت نکند بت پرست
مستي خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدي شود از عشق مست