شماره ٣٦: بنده وار آمدم به زنهارت

بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پيکارت
متفق مي شوم که دل ندهم
معتقد مي شوم دگربارت
مشتري را بهاي روي تو نيست
من بدين مفلسي خريدارت
غيرتم هست و اقتدارم نيست
که بپوشم ز چشم اغيارت
گر چه بي طاقتم چو مور ضعيف
مي کشم نفس و مي کشم بارت
نه چنان در کمند پيچيدي
که مخلص شود گرفتارت
من هم اول که ديدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
ديده شايد که بي تو برنکند
تا نبيند فراق ديدارت
تو ملولي و دوستان مشتاق
تو گريزان و ما طلبکارت
چشم سعدي به خواب بيند خواب
که ببستي به چشم سحارت
تو بدين هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم هاي بيدارت