شماره ٣٣: کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زيادت
گرم جواز نباشد به پيشگاه قبولت
کجا روم که نميرم بر آستان عبادت
مرا به روز قيامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو ديدم چه جاي موت و اعادت
شنيدمت که نظر مي کني به حال ضعيفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عيادت
گرم به گوشه چشمي شکسته وار ببيني
فلک شوم به بزرگي و مشتري به سعادت
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت
مرا هرآينه روزي تمام کشته ببيني
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازه سعدي به کوي دوست برآرند
زهي حيات نکونام و رفتني به شهادت