شماره ٢٦: ما را همه شب نمي برد خواب

ما را همه شب نمي برد خواب
اي خفته روزگار درياب
در باديه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه مي رود آب
اي سخت کمان سست پيمان
اين بود وفاي عهد اصحاب
خارست به زير پهلوانم
بي روي تو خوابگاه سنجاب
اي ديده عاشقان به رويت
چون روي مجاوران به محراب
من تن به قضاي عشق دادم
پيرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنينان
در حلق چنان رود که جلاب
ديوانه کوي خوبرويان
دردش نکند جفاي بواب
سعدي نتوان به هيچ کشتن
الا به فراق روي احباب