شماره ٢٥: اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب

اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکني به عقاب
که را مجال نظر بر جمال ميمونت
بدين صفت که تو دل مي بري وراي حجاب
درون ما ز تو يک دم نمي شود خالي
کنون که شهر گرفتي روا مدار خراب
به موي تافته پاي دلم فروبستي
چو موي تافتي اي نيکبخت روي متاب
تو را حکايت ما مختصر به گوش آيد
که حال تشنه نمي داني اي گل سيراب
اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
و گر بريزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهي سهلست
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
کجايي اي که تعنت کني و طعنه زني
تو بر کناري و ما اوفتاده در غرقاب
اسير بند بلا را چه جاي سرزنشست
گرت معاونتي دست مي دهد درياب
اگر چه صبر من از روي دوست ممکن نيست
همي کنم به ضرورت چو صبر ماهي از آب
تو باز دعوي پرهيز مي کني سعدي
که دل به کس ندهم کل مدع کذاب