شماره ٢١: تفاوتي نکند قدر پادشايي را

تفاوتي نکند قدر پادشايي را
که التفات کند کمترين گدايي را
به جان دوست که دشمن بدين رضا ندهد
که در به روي ببندند آشنايي را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خيل خانه برانند بي نوايي را
و گر تو جور کني راي ما دگر نشود
هزار شکر بگوييم هر جفايي را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان مي خرم بلايي را
حديث عشق نداند کسي که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرايي را
خيال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر نديد جايي را
سري به صحبت بيچارگان فرود آور
همين قدر که ببوسند خاک پايي را
قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود
بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را
اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
دگر نبيني در پارس پارسايي را
منه به جان تو بار فراق بر دل ريش
که پشه اي نبرد سنگ آسيايي را
دگر به دست نيايد چو من وفاداري
که ترک مي ندهم عهد بي وفايي را
دعاي سعدي اگر بشنوي زيان نکني
که يحتمل که اجابت بود دعايي را