شماره ٢٠: لاابالي چه کند دفتر دانايي را

لاابالي چه کند دفتر دانايي را
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکيبايي را
ديده را فايده آنست که دلبر بيند
ور نبيند چه بود فايده بينايي را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
يا غم دوست خورد يا غم رسوايي را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را
من همان روز دل و صبر به يغما دادم
که مقيد شدم آن دلبر يغمايي را
سرو بگذار که قدي و قيامي دارد
گو ببين آمدن و رفتن رعنايي را
گر براني نرود ور برود بازآيد
ناگزيرست مگس دکه حلوايي را
بر حديث من و حسن تو نيفزايد کس
حد همينست سخنداني و زيبايي را
سعديا نوبتي امشب دهل صبح نکوفت
يا مگر روز نباشد شب تنهايي را