شماره ١٥: برخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را

برخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشي دهيم اين شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله اي با بت پرستي مي رود
توحيد بر ما عرضه کن تا بشکنيم اصنام را
مي با جوانان خوردنم باري تمنا مي کند
تا کودکان در پي فتند اين پير دردآشام را
از مايه بيچارگي قطمير مردم مي شود
ماخولياي مهتري سگ مي کند بلعام را
زين تنگناي خلوتم خاطر به صحرا مي کشد
کز بوستان باد سحر خوش مي دهد پيغام را
غافل مباش ار عاقلي درياب اگر صاحب دلي
باشد که نتوان يافتن ديگر چنين ايام را
جايي که سرو بوستان با پاي چوبين مي چمد
ما نيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام را
دلبندم آن پيمان گسل منظور چشم آرام دل
ني ني دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جايي که سلطان خيمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم مي رود وز ابرم آتش مي جهد
با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را
سعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر مي رود
صوفي گران جاني ببر ساقي بياور جام را