شماره ٥: شب فراق نخواهم دواج ديبا را

شب فراق نخواهم دواج ديبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکيبا را
گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي
روا بود که ملامت کني زليخا را
چنين جوان که تويي برقعي فروآويز
و گر نه دل برود پير پاي برجا را
تو آن درخت گلي کاعتدال قامت تو
ببرد قيمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گويي مخالفت نکنم
که بي تو عيش ميسر نمي شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته ام همه شب
چو فرقدين و نگه مي کنم ثريا را
شبي و شمعي و جمعي چه خوش بود تا روز
نظر به روي تو کوري چشم اعدا را
من از تو پيش که نالم که در شريعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهري به غمزه اي ببري
که بندگان بني سعد خوان يغما را
در اين روش که تويي بر هزار چون سعدي
جفا و جور تواني ولي مکن يارا