از رهي به خليلي

دردا که نيست جز غم و اندوه، يار من
اي غافل از حکايت اندوه بار من
گر شکوه اي سرايم از احداث روزگار
رحم آوري، به روز من و روزگار من
رنج است بار خاطر و زاري است کار دل
اين است از جفاي فلک، کار و بار من
رفت آن زمان، که نغمه طرازان عشق را
آتش بجان زدي، غزل آبدار من
شيرين ز ميوه سخنم بود کام خلق
دردا که ريخت باد فنا، برگ و بار من
عمري چو شمع در تاب و تابم، عجب مدار
گر شعله خيزد از جگر داغدار من
ور ز آنکه همدمي است مرا، دلنشين غمي است
پاينده باد غم، که بود غمگسار من!