گل يخ

به ديماه، کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روي مهر
ز دم سردي ابر سنجاب پوش
رداي قصب، کوه گيرد بدوش
جهان پوشد از برف، سيمين حرير
کشد پرده سيمگون آبگير
شود دامن باغ، از گل تهي
چمن ماند از زلف سنبل تهي
در آن فتنه انگيز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلي، روشني بخش بستان شود
چراغ دل بوستانيان شود
صبا را کند مست گيسوي خيوش
جهان را برانگيزد از بوي خويش
گل يخ، بخوانندش و اي شگفت
کزو باغ افسرده، گرمي گرفت
ز گلها از آن سر برافراخته است
که با باغ بي برگ و بر ساخته است
تو نيز اي گل آتشين چهر من
که انگيختي آتش مهر من،
ز پيري چو افسرد جان در تنم
تهي از گل و لاله شد گلشنم،
سيه کاري اختر سيم فام
سيه موي من کرد چون سيم خام،
سهي سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پيري بسر برنشست،
بدلجوئيم، در کنار آمدي
زمستان غم را، بهار آمدي
گل يخ، گر آورد بستان بدست
مرا آتشين لاله اي، چون تو هست
ز گلچهرگان سربرافراختي
که با جان افسرده اي ساختي

ديماه ١٣٢٢