باد خزان

گل چو از باد خزان، پژمرد و ريخت
بلبل افسرده از گلشن گريخت
چهره شمشاد بن پرگرد شد
برگها چون روي عاشق زرد شد
ناگه آن آرام جان آمد پديد
نوبهاري در خزان آمد پديد
نازک اندامي بهشتي چهر زاد
ماه بي مهري، به ماه مهر زاد
نوگل ما پرده از رخ برگرفت
عالم از او جلوه ديگر گرفت
گر به ماه مهرزاد است آن پري
پس چرا از مهر ميباشد بري؟
آتشين رويي که جانم سوخته است
سردي از باد خزان آموخته است
سرد مهري کرد و دامن درکشيد
جز دل من سردي از آتش که ديد؟
طالع وارون، چو پامردي کند
آتش سوزنده هم سردي کند
از چه با من سرگراني ميکند
با رهي، نامهرباني ميکند

١٣٢٨