پرده نشين

شنيدم که افسرده جان گشته اي
چو گنجي به کنجي، نهان گشته اي
نظر را به رخساره ات، راه نيست
صبا را به سويت، گذرگاه نيست!
تويي شادي افزاي جان همه
چرا رفته اي از ميان همه
چرا بسته چون صيد، در خانه اي؟
گشا بال زرين، که پروانه اي
چه سازي نهان چهر چون روز را؟
چه پوشي مه گيتي افروز را؟
به تابندگي، زهره روشني
چه سان پرده بر زهره مي افکني؟
کم از آفتاب و ثريا نه اي
نه شمع سرايي، که پيدا نه اي!
وگر درد افسرده جاني تو راست
خموشي ز بي همزباني تو راست
من آن بلبل نغمه خوان توام
که با صد زبان همزبان توام
برآر از دل خسته، آهنگ خويش
که من در نوا آورم، چنگ خويش
به چنگ سخن دست يازي کنم
به هر نغمه ات، نغمه سازي کنم
بيا تا از اين خاکدان پر کشيم
به بام ثريا، نوا برکشيم
به خلوتگه ماه و مهرت برم
به بال سخن، تا سپهرت برم
رهي مرغ دستان سراي تو بس
چون من طايري، همنواي تو بس

١٣٢٥