زندان خاک

با دل روشن، در اين ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم، که در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم، از چه گشتم صيد خاک؟
تيره بختي بين، کجا بودم کجا افتاده ام
جاي در بستان سراي عشق مي بايد مرا
عندليبم، از چه در ماتم سرا افتاده ام
پايمال مردمم، از نارسائي هاي بخت
سبزه بي طالعم، در زير پا افتاده ام
خار ناچيزم، مرا در بوستان مقدار نيست
اشک بي قدرم، ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذيرم، يا کجا يابم قرار؟
برگ خشکم، در کف باد صبا افتاده ام
بر من اي صاحبدلان رحمي، که از غمهاي عشق
تا جدا افتاده ام، از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهي، بي روي گلچين و امير
در فراق همنوايان، از نوا افتاده ام

بهمن ماه ١٣٣٣