ابيات پراکنده از مثنوي بحر متقارب

باندا نمودند و خشور را
بديد آن سراپا همه نور را
کفن حله شد کرم بهرامه را
کز ابريشم جان کند جامه را
به کوه اندرون گفت: کمکان ما
بيا و بکن، بگسلد جان ما
تواني برو کار بستن فريب
که نادان همه راست ببند و ريب
گرفت آب کاشه ز سرماي سخت
چو زرين ورق گشت برگ درخت
ز قلب آنچنان سوي دشمن بتاخت
که از هيبتش شير نر آب تاخت
چو گشت آن پريروي بيمار غنج
ببريد دل زين سراي سپنج
سگالنده چرخ مانند غوچ
تبر برده بر سر چو تاج خروچ
که بر آب و گل نقش ما ياد کرد
که ماهار در بيني باد کرد
به دشمن بر، از خشم آواز کرد
تو گفتي مگر تندر آغاز کرد
نفس را به عذرم چو انگيز کرد
چو آذر فزا آتشم تيز کرد
زهر خاشه اي خويشتن پرورد
که جز خاش وي را چه اندر خورد؟
نشست وسخن را همي خاش زد
ز آب دهن کوه را شاش زد
ببادافره جاودان کردمند
به دوزخ بماند روانش نژند
يکي بزم خرم بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
تن خنگ بيد، ارچه باشد سپيد
به تري و نرمي نباشد چو بيد
کفيدش دل از غم، چون آن کفته نار
کفيده شود سنگ تيمار خوار
درخش، ارنخندد به وقت بهار
همانا نگريد چنين ابر زار
به دامم نيامد بسان تو گور
رهايي نيابي، بدين سان مشور
رسيدند زي شهر چندان فراز
سپه خيمه زد در نشيب و فراز
چه خوش گفت مزدور با آن خديش:
مکن بد به کس، گر نخواهي به خويش
تن از خوي پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگي چاک چاک
فگندند بر لاد پر نيخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ
به يک باد اگر بيشتر تار رنگ
که باشد که بيشي بود بي درنگ
دو جوي روان از دهانش زخلم
دو خرمن زده بر دو چشمش زخيم
بهارست همواره هر روزيم
به منکر فراوان، به معروف کم
مکن خويشتن از ره راست گم
که خود را به دوزخ بري بافدم
به دشت ار به شمشير بگزاردم
ازان به که ماهي بيو باردم
اگر باشگونه بود پيرهن
بود حاجت برکشيدن زتن
جگر تشنگانند بي توشگان
که بيچارگانند و بي زاوران
وگر پهلواني نداني زبان
ورز رود را ماورالنهر دان
که هرگه که تيره بگرددجهان
بسوزد چو دوزخ شود با دران
بدانديش دشمن برو ويل جو
که تا چون ستاند ازو چيز او
سرشک از مژه همچو در ريخته
چو خوشه ز سارونه آويخته
نشسته به صد چشم بر باره اي
گرفته به چنگ اندرون باره اي
لب بخت پيروز را خنده اي
مرا نيز مرواي فرخنده اي
ميلفنج دشمن، که دشمن يکي
فزونست و دوست ار هزار اندکي
ايا خلعت فاخر از خرمي
همي رفتي و مي نوشتي ز مي
جوان بودم و پنبه فخميدمي
چو فخميده شد دانه برچيدمي
جوان چون بديد آن نگاريده روي
به سان دو زنجير مرغول موي
به خنياگري نغز آورد روي
که: چيزي که دل خوش کند، آن بگوي
به چشم دلت ديد بايد جهان
که چشم سر تو نبيند نهان
بدين آشکارت ببين آشکار
نهانيت را بر نهاني گمار