در هجو رشيد الدين وطواط

رشيدکا ز تهي مغزي و سبک خردي
پري به پوست همي دان که بس گران جاني
گه شناس قبول از دبور بي خبري
گه تميز قبل از دبر نمي داني
سخنت را نه عبارت لطيف و نه معني
عروس زشت و حلي دون و لاف لاماني
زني به سخره برآمد به بام گلخن و گفت
که دور چشم بد از کاخ من به ويراني
سخنت بلخي و معنيش گير خوارزمي
ز بلخي آخر تفسير اين سخن داني
گرفتمت که هزاران متاع ازين سان هست
کدام حيله کني تا فروخت بتواني
حديث بوزنه خواندي و رشم گرد ناو
چو طيره گشت کفايت ده خراساني
چه گفت بوزنه را گفت: کون دريده زنا
براي رشم فروشيت کو زبان داني
زبان بران زمانه به گشتن اند، مگوي
که در زمانه منم هم زبان خاقاني
سقاطه هاي تو آن است و شعر من اين است
به تو چه مانم؟ ويحک به من چه مي ماني
قياس خويش به من کردن احمقي باشد
که ابن اربدي امروز تو نه حساني
دليل حمق تو طعن تو در سنائي بس
که احمقي است سر کرده هاي شيطاني
مرفق دهم به حضرت صاحب قصيده اي
خوشتر ز اشک مريمي و باد عيسوي
از خلق جعفر دومش آفريده حق
چون زر جعفري همه موزون و معنوي
کز رشک سحرهاش ز حيرت رودبه عجز
راي مسيح چون خط ترسا ز کژ روي
گر شعر من به شاه رساند که دولتش
چون ماه عيد قبله عالم شو از نوي
تيغش لباس معجز و ايمان برهنه تن
اي دهر بد کني که بدان تيغ نگروي
نه چرخ هشت بيدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از يد بيضاي موسوي
رخ دولت است و فرزين صدر است و شاه شاه
فيل و فرس نجوم و سپهر از تهي دوي
من بنده را که قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرين ز سر خاطر قوي
فرزين دل است و شه خرد و رخ ضمير راست
بيدق رموز تازي و معني پهلوي
چون اسب و فيل نيست دلم خون همي شود
از بهر اسب و فيل دلا خون همي شوي
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
بخشد هم اسب ترکي و هم فيل هندوي
شاها تو را چه فخر به بخشيدن اسب و فيل
خود هند و چين دهي به سؤالي که بشنوي
دولت ستانه بوس درست باد تا به کام
صد سال تخم عدل بکاري و بدروي
صدرا تو را جلالت اسکندر است ليک
خضري که آب علم ز بحر يقين خوري
هم ظل ذوالجلالي و هم نور آفتاب
بر اسماني و غم اهل زمين خوري
بر گنج سايه از پي بذل زر افکني
در بحر غوطه از پي در ثمين خوري
از دست ديو حادثه در تو گريخت دين
يعني شهاب دين توئي اندوه دين خوري
هستي شکسته دل ز شياطين ولي چه باک
چون موميائي از کف روح الامين خوري
آدم چو غصه خورد ز ديدوي شگفت نيست
گر تو شهاب غصه ديو لعين خوري
در مدحت تو مبدع سحر آفرين منم
شايد دريغ مبدع سحر آفرين خوري
خوردي دريغ من که اسيرم به دست چرخ
آري به دست ديو دريغ نگين خوري
در شرق و غرب صبح پسينم به صدق و فضل
تو آفتابي انده صبح پسين خوري
نار کليم و چشمه خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزي و روز آب ازين خوري
هست انگبين ز گل چکني پس گل انگبين
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبين خوري
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از يسار خواهي و کاس از يمين خوري
ديوان من تو را چه ز افسانه دم زني
قرآنت بر يمين چه به ابجد يمين خوري
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عيسي گردون نشين خوري
بر شعر زر دهي ز کريمان مثل شوي
با شير پي نهي ز گوزنان سرين خوري
از ششتر سخا چو طراز شرف دهي
از عسکر سخن شکر آفرين خوري
داني حديث آن زن حلواگر گداي
گفتا چنين کني به مکافا چنين خوري
سر انگشت مي رزد بي بي
بر من انگشت مي گزد بي بي
ناي را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همي وزد بي بي
از پي يک نشان دوم جامه
لاجوردي همي رزد بي بي
افتاب است و زهره مي طلبد
در بر مه نمي خزد بي بي
صحن پانيد حلقه مي جويد
نيشکر هم نمي مزد بي بي
چشم بد دور نيک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بي بي
نپزد هيچ قليه گزري
تابه شلغمي پزد بي بي