در مرثيه اهل بيت خود

چشمه خون ز دلم شيفته تر کس را ني
خون شو اي چشم که اين سوز جگر کس را ني
تنم از اشک به زر رشته خونين ماند
هيچ زر رشته ازين تافته تر کس را ني
هيچ کس عمر گرامي نفروشد به عدم
سر اين بيع مرا هست اگر کس را ني
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کيميائي است کز او هيچ اثر کس را ني
آن جگر تر کن من کو که ز ناديدن او
خشک آخورتر ازين ديده تر کس را ني
غم او بر دل من پرده زنگاري بست
کس چو داند که بر اين پرده گذر کس را ني
آه و دردا که چراغ من تاريک بمرد
باورم کن که ازين درد بتر کس را ني
غلطم من که چراغي همه کس را ميرد
ليک خورشيد مرا مرد و دگر کس را ني
دل خاقاني ازين درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقه خون گشت خبر کس را ني
نيست در موکب جهان مردي
نيست بر گلبن فلک وردي
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بي نوا فردي
رصد روز و شب چه مي بايد
که ندارد ره کرم گردي
چيست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان اين سپيد و آن زردي
درد بخل است جان عالم را
الامان يارب از چنين دردي
من که خاقانيم ز خوان فلک
دست شستم که نيست پس خوردي
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردي
همتم رستمي است کز سر دست
ديو آز افکند به ناوردي
خواجه اي وعده نوالم داد
بر زبان عزيزتر مردي
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذيرم يکي ره آوردي
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از براي هم دردي
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کي کند هيچ بخل پروردي
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردي
دل که آزرد اگر بدانستي
کو کسي نيست هم نيازردي
دير دانست دل که او کس نيست
ورنه از نيست ياد چون کردي