در حماسه و مدح خود

شاعر مفلق منم، خوان معاني مراست
ريزه خور خوان من عنصري و رودکي
زنده چو نفس حکيم نام من از تازگي
گشته چو مال کريم حرص من از اندکي
قالت من نيم روز، حالت من نيم شب
تيغ کشد هندوي تير زند ناوکي
در بر اين پيرزن هيچ جوان مرد نيست
خلق همه کودکند من نکنم کودکي
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکي
کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکي
بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است
وز همه باز است بيش با همه سر کوچکي
تا کي گوئي چو گل دارم ياقوت و زر
من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکي
عذر نهم گرنه اي خوش سخن و راست بين
حنظل و آنگه خوشي؟ احوال و آنگه يکي؟
بخت کيان مانک است سعد فلک مانکي است
من ز پي فال سعد مانکيم مانکي
اينت علي رايتي قاتل هر خارجي
وينت قباد آيتي قامع هر مزدکي
جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود
با هنر هاشمي با کرم برمکي
دي شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
باجگه ديدم و نظاره بتان حرمي
بر لب دجله ز بس نوش لب نوش لبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روي زمي
نازنينان عرب ديدم و رندان عجم
تشنه دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمي
پيري از دور بيامد عجمي زاد و غريب
چشم پوشيده و نالان ز برهنه قدمي
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمي
تشنگي بايه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تني سخت غمي
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تني و پشت خمي
شربتي آب طلب کرد ز ملاحي و گفت
هات يا شيخ ذهيبا حرمي الرقم
پير گفت اي فتي آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله يمين العجمي
آبي از دجله چوبينم که به پيري ندهند
من ز بغداد چه گويم صفت بي کرمي
بي درم لاف ز بغداد مزن خاقاني
گر چه امروز به ميزان سخن يک درمي
خاقانيا فرو خوان اسرار آفرينش
از نقش هر جمادي کورا روان نبيني
از خوار داشت منگر در ذات هيچ چيزي
کآنجا دلي است گويا کورا زبان نبيني
در هر دلي است دردي در هر گلي است وردي
زنهار تا به خواري در اين و آن نبيني