در مدح علاء الدين اتسز شاه خوارزم

افاق زير خاتم خوارزم شاهي است
مانا ز بخت يافت نگين پيمبري
پيش سپيد مهره قدرش زبون تر است
از بانگ پشه دبدبه کوس سنجري
از بهر آنکه نامه درگاه او برد
عنقا کمر ببست براي کبوتري
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهديد مي رسد که رها کن ستمگري
از دهر زاد و دهر فضولي نماي را
خون ريختي گرش نبدي حق مادري
تيغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبري
شمشير گوشت خواره او را مزوري است
آن کس که خورد رست ز دست مزوري
گر خصم او بجهد طلسمي بساخته است
آن قدر هم ز قدرت او خواست ياوري
گوساله گرچه بهر خلاف خداي بود
نطق از خداي يافت نه از سحر سامري
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتري
روح القدس به خدمت او مي خورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروري
سوگند خورد عاقله جان به فضل و عدل
کز روي عدل گستري و فضل پروري
خوارزم شه هزار چو محمود زاولي است
خاقاني از طريق سخن صد چو عنصري
ابر دستا ز بحر جود مرا
عنبر در ثمن فرستادي
يمن و ترک هست شوم و به من
يمن فال يمن فرستادي
طغرلي و هماي و بلبل را
زاغ طوطي سخن فرستادي
شاه شيران توئي که طرفه غزال
صيد کردي به من فرستادي
گر فرستاديم غلام حبش
بس که ترک ختن فرستادي
خادم ساده دل منم که مرا
خادم ساده تن فرستادي
خاقانيا! مسيح دما! زين خراس دهر
نانت جوين چراست سخن هات گندمي
مردي، چرا شوي به در عامه طفل وار
شيري، چرا کني ز سر لابه سگ دمي
درگاه حق شناس که دنيا ز پس دود
بشنو نداي حق سوي دنيا که اخدمي
مردم مجوي و يار مخواه از جهان که هست
ياري و مردمي همه ماري و کژدمي
چون هر دو ميم مردمه در خط کاتبان
کو راست هر دو مردمه چشم مردمي
عالمي بس ديو راي است ارنه من
نام حور دل فريبش کردمي
ارغوانش زعفران سايد همي
ور نسودي من عتابش کردمي
شهربانووار چون رفتي به راه
من عمروار احتسابش کردمي
مادياني کو شکيبا شد ز فحل
از رياضت من رکابش کردمي
گرچه او را حاجت مهماز نيست
راندمي شب چو نهيبش کردمي
بر چنين مرکوب سي فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمي
کلک سيمين در دواتش سودمي
بند زرين بر کتابش کردمي
از در عشرين کتابش خواندمي
وز ره تسعين حسابش کردمي