در حسرت عمر گذشته

گنج عمري داشتي خاقانيا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سياهي ديده دولت سپيد
شد سپيدي چهره سلوت سياه
در زيان عمر يکسانند خلق
خواه درويش است، خواهي پادشاه
از کيا درگير کز زر يافت تاج
تا شباني کز گيا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه يکسان درآيد شام گاه
هرکه را بي صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر اين بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اينت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوي از من کم شود، جزوي ز مير
روزي از من بگذرد، روزي ز شاه
از گدائي چون من و ميري چو تو
عمر يکسان مي ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سيل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تيز را
يک صفت باشد تر و خشک گياه
شمع را از باد کي باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
دبير ما به صفت روبه است گوا دم او
بلي هر آينه روباه را دم است گواه
همه به سجده نظافت دهد مساجد را
بلي منظف مسجد بود دم روباه