خاقاني براي دوستي اسب و اين شعر را فرستاد

زهي عقد فرهنگيان را ميانه
ميان پيشت اصحاب فرهنگ بسته
علي رغم خورشيد دست ضميرت
حلي بر جبين شباهنگ بسته
چنان جادوي بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نيرنگ بسته
کفت عيسي آسا به اعجاز همت
تب آز را پيش از آهنگ بسته
دلت گوهر راز حق راست حقه
درون بس فراخ و سرش تنگ بسته
سرايد نواي مديح تو زهره
ببين گيسوي زلف در چنگ بسته
فلک چنگ پشت است و ساعات رگ ها
که رگ بيست وچار است بر چنگ بسته
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شب رنگ بسته
سپيد است دستار ليکن مذهب
سياه است جبه ولي رنگ بسته
به دستار و جبه خجل سارم از تو
در عفو مگذار چون سنگ بسته
مسيح آيتي من سليمانت کردم
که بادي فرستادمت تنگ بسته