در مدح عز الدين ابو عمران

دبيران را منم استاد و ميران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدين بوعمران
دمي کز روح قدس آمد سوي جان بنت عمران را
مرا آن دم سوي جان داد عز الدين بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگي
مرا بحري ز دل بگشاد عز الدين بوعمران
بشر گفتي ملک گردد بلي گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنياد عز الدين بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر يکي بنگر
ز آب چشمه جان زاد عز الدين بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغني است پنداري
ز آب و خاک و نار و باد عز الدين بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بيضا کف
کليمي بين چو خضر آزاد عز الدين بوعمران
امام الامه صدر السنه محي المله سيف الحق
رياست دار دين آباد عز الدين بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد راي و مالک دم
که امت را رسد فرياد عز الدين بوعمران
به دل درياي بصره است و به کف دجله و زين هر دو
کند تبريز را بغداد عز الدين بوعمران
بيان ثعلبي راند هم از تفسير خرگوشي
نمايد شير انسي زاد عز الدين بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسير اگر بيند
که تاييد ابد بيناد عز الدين بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدين بوعمران
بدين يک قطعه ده بيت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدين بوعمران
من آن گويم که تا رويد زمين را بيخ بوزيدان
قوي شاخ و قوي بر باد عز الدين بوعمران
بر اصفهان گذشتن من بود يک زمان
در وي شدن همان و برون آمدن همان
از بهر صدر خواستمي اصفهان کنون
چون صدر غايب است چه کرمان چه اصفهان
چشم آسمان به واسطه آفتاب ديد
بي آفتاب چشم چه بيند در آسمان