در شکر ايادي و انعام رئيس شمس الدين والي ارجيش

رفيقا شناسي که من ز اهل شروان
نه از بيم جان در شما مي گريزم
خطائي نکردم به حمدالله آنجا
که اينجا ز بيم خطا مي گريزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدي زو چرا مي گريزم
ز بهر فراغت سفر مي گزينم
پي نزهت اندر فضا مي گريزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا مي نمود از عنا مي گريزم
قضا هم ز داغ فراق عزيزان
دلم سوخت هم زان قضا مي گريزم
دلي بودم از غم چو سيماب لرزان
چو سيماب از آن جابه جا مي گريزم
به تبريز هم پاي بند عيالم
از آن پاي بند بلا مي گريزم
ز تبريز چون سوي ارمن بيايم
هم از ظلمتي در ضيا مي گريزم
نه سيل است طوفان نوح است ويحک
من از نوح طوفان سزا مي گريزم
ز ارجيش ز انعام صدر رياست
ز فرط حيا بر ملا مي گريزم
چو سيمرغ از آشيان سليمان
سوي کوه قاف از حيا مي گريزم
همه الغريق الغريق است بانگم
که من غرقه ام در شنا مي گريزم
نمي خواستم رفت ز ارمن وليکن
ز طوفان بي منتها مي گريزم
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا مي گريزم
به فريادم از بس عطاي شگرفش
علي الله زنان از عطا مي گريزم
رئيسم ز سيل سخا کرد غرقه
چو موران ز سيل سخا مي گريزم