در مرثيه عمدة الدين

فرزند بمرد و مقتدا هم
ماتم ز پي کدام دارم
بر واقعه رشيد مويم
يا تعزيت امام دارم
سلطان ائمه عمدة الدين
کز خدمتش احترام دارم
چون جاه پديد آرد دشمن که بد انديشد
پس جاه بتر دشمن زو نيک تر انديشم
دشمن به بدي گفتن جاهم به زبان آرد
بر سود منم ز آن بد چون نيک درانديشم
خاقانيا نجات مخواه و شفا مبين
کآرد شفاعت علت و زايد نجات، بيم
کاندر شفاست عارضه هر سپيد کار
واندر نجات مهلکه هر سيه گليم
خواهي نجات مهلکه منگر نجات بيش
خواهي شفاي عارضه مشنو شفا مقيم
نفي نجات کن که نجاتي است بس خطر
دور از شفا نشين که شفائي است بس سقيم
رو کاين شفا شفا جرف است از سقر تورا
آن را شفا مخوان که شقائي است بس عظيم
قرآن شفا شناس که حبلي است بس متين
سنت نجات دان که صراطي است مستقيم
تا زين نجات جا طلبي در ره نجات
جنات بان نه جات دهد نه ره سليم
از حق رضا طلب که شفائي است آن بزرگ
وز دين حديث ران که نجاتي است آن قديم
ترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجي راستي شوي اي باژگونه تيم
راه ابتدا خداي نمايد پس انبيا
زر اول آفتاب دهد پس کف کريم
دريا به دست ابر به طفلان مهد خاک
شير کرم فرستد و او يا در يتيم
به مجلس کو نزيل جود خويش است
کجا يارم که نزل دون فرستم
اگرچه ماهي از يونس شرف يافت
به يونس فلس ماهي چون فرستم
چه مرغم کز پي شهباز شيبت
قبا اطلس، کلاه اکسون فرستم
کلاه از زرکش خورشيد سازم
قبا از ازرق گردون فرستم
برد بيرون مرا ز ظلمت شک
اين چراغ يقين که من دارم
کعب همت به ساق عرش رساند
اين دو تن عقل و دين که من دارم
خيل غوغاي آز بشکستند
اين دو صف در کمين که من دارم
خود سگي کردنم نفرمايند
اين دو شير عرين که من دارم
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنين که من دارم
کنم از شوره خاک شيره پاک
اين کرامات بين که من دارم
نبرد ذل برآستان ملوک
اين دل نازنين که من دارم
نه ز سردان خورم طپانچه گرم
اين رخ شرمگين که من دارم
حسبي الله مراست نقش نگين
جم نديد اين نگين که من دارم
تخم همت ستاره بر دهدم
فلک است اين زمين که من دارم
دل مرا در خرابه اي بنشاند
اينست گنج مهين که من دارم
همتم سر ز تاج در دزدد
اينت گنج مهين که من دارد
من که خاقانيم ندانم هم
که چه شاهي است اين که من دارم