در شکر ايادي شمس الدين رئيس

من که خاقانيم جفاي وطن
برده ام وز جفا گريخته ام
از خسان چو سار شور انگيز
چون ملخ بر ملا گريخته ام
شاه بازم هوا گرفته بلي
کز کمين بلا گريخته ام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گريخته ام
گرنه آزرده ام ز دست خسان
دست بر سر چرا گريخته ام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گريخته ام
از کمين کمان کشان قضا
در حصار رضا گريخته ام
من ز ارجيش ز ابر دست رئيس
وقت سيل سخا گريخته ام
آن نه سيل است چيست طوفان است
پس ز طوفان سرا گريخته ام
الغريق الغريق مي گويم
ز آن چناند سيل تا گريخته ام
گر همه کس ز منع بگريزد
منم آن کز عطا گريخته ام
من که خاقانيم به هيچ بدي
بد نخواهم که اوست يزدانم
پس به نيکان کجا بد انديشم
سر ز سنت چگونه گردانم
گر ضميرم به هيچ کافر بد
بد سگاليد نامسلمانم
عادت اين داشتم به طفلي باز
که به رنجم ولي نرنجانم
خود برنجم گرم برنجانند
که ز رنج افريده شد جانم
کوه را کاصل او هم از سنگ است
بشکند زخم سنگ، من آنم
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زين وجود نالانم
من هم از باد سر به درد سرم
ابرم، از باد باشد افغانم
همچو خاکم سزد که خوار کنند
آن عزيزان که خاک ايشانم