در مدح تاج الدين

دو گهر دان پيمبري و کرم
زاده از کان کاينات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرينش درخت انسي راست
بيخ پيغمبري و شاخ کرم
دهر بيخ پيمبري بگسست
شاخ رادي به تيغ کرد قلم
نه پيمبر بزاد از کيهان
نه نبي خود بزايد از عالم
بس که روز پيمبري که گذشت
ندمد صبح رادمردي هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پيمبري شد ختم
راد مردي برفت باز عدم
کاشکارا چو روز مي بيني
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ري
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروري دارد آنکه قالب جود
کند احيا چو عيسي مريم
گوهر تاج ملک، تاج الدين
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پاي او کعبه
تشنه آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهاي خاتم جم
سر تيغ و زبانه قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
به خدائي که در خدائي او
هيچ گونه ريا نمي بينم
که مرا بي لقاي مجلس تو
زندگاني روا نمي بينم
خواجه بر من در نيک دربست
چکنم لب به بدي نگشايم
نيک بد گفتن من پيشه گرفت
تا به بد گفتن او پيش آيم
حاش لله که به بد گفتن کس
من سگ جان لب پاک آلايم
هرچه او بيشترم بنکوهد
من از آن بيشترش بستايم
او بدي گويد و او را شايد
من نکو گويم و آن را شايم
او به من جوهر خود بنموده است
من بدو گوهر خود بنمايم
از عزيزان سؤال دل کردم
هيچ شافي جواب نشنيدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معني دل به خواب نشنيدم
ديدم آري هزار جنس طلب
ليک يک جنس ياب نشنيدم
کشت اميد زرد ديدم ليک
وعده فتح باب نشنيدم
يک خروش خروس صبح کرم
زين خراس خراب نشنيدم
عشوه صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنيدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنيدم
خنجر برق و کوس رعد بسي است
جوش جيش سحاب نشنيدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنيدم
همه مردم دروغ زن ديدم
راست از هيچ باب نشنيدم
سيبوي گفت من به معني نحو
يک خطا در خطاب نشنيدم
من به معني صدق مي گويم
که ز يک کس صواب نشنيدم
جوي اميد رفت خاقاني
ليک ازو بانگ آب نشنيدم