در مدح اقضي القضاة عز الدين بوعمران

امام ملت چارم که آسمان ششم
سعود مشتري او را نثار مي سازد
غياث ملت، اقضي القضاة عز الدين
که بحر دستش زرين بحار مي سازد
فضايلش ملک دست راست چندان ديد
کجا به دست چپ آن را شمار مي سازد
عطاردي است زحل سر زبان خامه او
که وقت سير سه خورشيد يار مي سازد
به بوي خلق بهار از خزان همي آرد
به بذل گنج خزان از بهار مي سازد
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که در سه چشمه حيوان قرار مي سازد
به قمع کردن فرعون بدعه موسي وار
قلم در آن يد بيضاش مار مي سازد
چو موسيي که مقامات دين و رخنه کفر
ز مار مهره و وز مهره مار مي سازد
جهان به خدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دين نگار مي سازد
فلک شکافد حکمش چنان که دست نبي
شکاف ماه دو هفت آشکار مي سازد
اگر بنان نبي مه شکافت، دست امين
ز آفتاب شکافي شعار مي سازد
دلم که آهوي فتراک اوست حبل امان
از آن دوال پلنگان شکار مي سازد
عيادت دل بيمار من کن قدمش
که از زمين فلک افتخار مي سازد
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روي شفق شرمسار مي سازد
سپهر، حلقه به گوشم سزد که تاج مرا
ز حلقه در خود گوشوار مي سازد
سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم
مرا چو طفل عرب طوق دار مي سازد
مرا ز خاک به مردم همي کند پدرش
هم او شعار پدر اختيار مي سازد
دل مرا که ز توفيق بخت نوميد است
قبول همتش اميدوار مي سازد
به عهد مفتي عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنيت او برگ و بار مي سازد
به نوبت من هرکس که يافت کسوت شعر
ز لفظ و معني من پود و تار مي سازد
بقا حصار تنش باد کاين حصار کبود
ز سايه سر کلکش حصار مي سازد
تو مار صورتي و هميشه شکرخوري
خاقاني است طوطي و دايم جگر خورد
اين هم ز بخشش فلک و جود عالم است
کان را که خاک بايد خوردن، شکر خورد