در مدح قاضي عمربن عبدالعزيز

اقضي القضاة عمر عبد العزيز راست
جاهي کز آن ملائکه حرز حريز کرد
او زبده جلال و چو تقدير ذو الجلال
ناچيز را ز روي کرامات چيز کرد
تبريز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پيمبر تميز کرد
آري ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزيز کرد
سعد و نحس شب سپيد و سياه
خاتم مقتفي نمي شايد
قرصه مه کليچه سيم است
عقربش صيرفي نمي شايد
چون وليعهد يوسف است امروز
خلق جز يوسفي نمي شايد
اين رفيع پدر خر زن مزد
از پي مشرفي نمي شايد
در چنين تنگناي دار الضرب
زير چنگي دفي نمي شايد
قاضي اسراف مي کند در جور
اين همه مسرفي نمي شايد
زي نبي رفت و برد نور نبي
نور دين منطفي نمي شايد
هست بغداد گرد کوه، در او
قاضيي فلسفي نمي شايد
بگذر از فلسفي که از پي خرج
شايد از فلس في نمي شايد
اين سمرقند نيست بغداد است
نقد او غدرفي نمي شايد
تا طرازد طراز سکه ملک
خامه زن جز صفي نمي شايد
بهر آوردن عروس سبا
راي جز آصفي نمي شايد
هم صفي به که با سپاه کرم
بخل را هم صفي نمي شايد
جملة الامر با خواص عمل
نام نامنصفي نمي شايد
پيشواي علما جامه من
نز پي بيشي و پيشي پوشد
ليک خواهد که به پوشيدن آن
در تنم خلعت بيشي پوشد
کان قبا کز حبش آرند رسول
بهر تشريف نجاشي پوشد
خواجه داند که مرا دل ريش است
مرهمي بر سر ريشي پوشد
چه عجب آب که گنج هنر است
عيب خاک از سر خويشي پوشد