در وصول ده شتر از امير الحاج

مير چون هفت بيت من خوانده است
ده شتر بارگير فرموده است
با نه افلاک همبرند مرا
اين ده اشتر که مير فرموده است
سپيد کار سيه دل سپهر سبز نماي
کبود سينه و سرخ اشک و زرد رويم کرد
بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من
مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد
چون به حد کوفه باز آيند حاج از باديه
خلق يک فرسنگ استقبال خويشان مي کنند
خويش جانم بوي بغداد و دم دجله است و بس
کز همه آفاقم استقبال ايشان مي کنند
اي روح صفات اهرمن بند
وي نوک سنان آسمان رند
در نعش و پرن زنند طعنه
نظم تو و نثرت اي خداوند
هر بيخ ستم که دهر بنشاند
راي تو به دست عقل برکند
افريدون دولتي عدو را
در زندان آر و پاي بربند
کو نيست به جور کم ز ضحاک
ني زندانت کم از دماوند
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زين زر کند
تو نيز به زير ران در آري
آن رخش تکاور هنرمند
گوئي که خداي آفريده است
قلزم ز بر ستام اروند
بينند به خوند خصم و بر خصم
تيغ تو گري و آسمان خند
انشاء الله که فتح و نصرت
با رايت تو کنند پيوند
هرکه را غره کرد دولت نيز
غدر آن دولتش هلاک رساند
خاک بر فرق دولتي که تو را
از سر خاک بر سماک رساند
نه نه صد جان نثار آن دولت
که تواند تو را به خاک رساند
باد اگر برد خاک را بر چرخ
بازش از چرخ بر مغا رساند
تا به ارمن رسيده ام بر من
اهل ارمن روان مي افشانند
خاصه همسايگان نسطوري
که مرا عيسي دوم خوانند
عيسي و چرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند
بحر ارجيش را به معني آب
غرقه بحر خاطرم دانند
چه عجب گر ز بحر خاطر من
بحر ارجيش عذب گردانند
همه عيب اند زنان و آن همه را
نيک مردان به هنر برگيرند
چون مؤنث به مذکر پيوست
گرچه آن حکم مذکر گيرند
ليک چون مرد به زن پيوندد
حکم تانيث قوي تر گيرند
بلبلي بين که به مقنع بفريفت
چون سمانه که به چادر گيرند
صيد مرد است زن اما به زبان
مرد را صيد نگون سر گيرند
باز اگرچند کبوتر گيرد
باز را هم به کبوتر گيرند