در استغناي طبع

شاخ دولت به نزد خاقاني
ميوه افشاندنش نمي ارزد
چرب و شيرين خوانچه دنيا
به مگس راندنش نمي ارزد
زر طلب کردن از در ملکان
آفرين خواندنش نمي ارزد
زندگي خفتگي است خاقاني
خفته آگه به يک نفس گردد
ايهنمه کارهاي پهن و دراز
تنگ و کوته به يک نفس گردد
نيت من نکوست در حق دوست
دوستان را نيت نکو باشد
بد او نيک من بود چه عجب
زشت من نيز خوب او باشد
همه هم شهريان خاقاني
با وي از کبر درنياميزند
چه عجب زاد را به يک جايند
ليک با يکدگر نياميزند