در توصيف قصر صفوة الدين بانوي منوچهر شروان شاه

حبذا قصر شمسه ملکات
کآسمان ظل آسمانه اوست
مادر تاجدار کيخسرو
برده بزم خسروانه اوست
قصر بلقيس دهر بين که پري
حارس بام بالکانه اوست
صفوة الدين زيبده عجم آنک
دهر هارون آستانه اوست
شاه جبريل جان مريم نفس
که مسيح کرم زمانه اوست
دهم نه زن نبي که به قدر
هشت جنت نعيم خانه اوست
حاصل شش جهات هفت اقليم
عشر انعام بي بهانه اوست
اين جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانه اوست
تا بقا شد کبوتر حرمش
نقطه شين عرش دانه اوست
جاه خاتون عالم است چنانک
پر صدا عالم از فسانه اوست
آسمان را دوال گاو زمين
از پي شيب تازيانه اوست
شمع بختش جهان چنان افروخت
که فک دودي از زبانه اوست
قاصد بخت اوست ماه و نجوم
زنگل قاصد روانه اوست
مست خون حسود اوست قضا
هم ز قحف سرش چمانه اوست
نسل شروان شهان مهين عقدي است
صفوة الدين بهين ميانه اوست
باد شروان به فر فرزندش
که سعود ابد نشانه اوست
بخت نقش سعادتش بندد
بر ششم چرخ کان خزانه اوست
دانه گوسفند چرخ نگر
کاين معاني نشان شانه اوست
بلبل مدح اوست خاقاني
هم در شکرش آشيانه اوست
نه فلک در ثناي او بگريخت
که فلک بنده يگانه اوست
جاودان باد کاعتماد جهان
همه به عمر جاودانه اوست
زين اشارت که کرد خاقاني
سر فراز است بلکه تاجور است
پشت خم راست دل به خدمت تو
همچو نون والقلم همه کمر است
بختم از سرنگوني قلمش
چون سخن هاي او بلند سر است
سيم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همين قدر است
شعر گفتم به قدر سيم و شکر
مختصر عذرخواه مختصر است
شکر و سيم پيش همت او
از من و شعر شرمسارتر است
خود دل و طبع او ز سيم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است
سيم و سنگ است پيش ديده آنک
هر تراشش ز کلک او گهر است
اتصال نجوم خاطر او
فيض طبع مرا نويدگر است
زين سپس ابروار پاشم جان
اين قدر فتح باب ماحضر است
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سيم و نقش بر حجر است