در مدح منوچهر شروان شاه براي بستن سد باقلاني

قطب سپهر رفعت يعني رکاب شاه
در اوج دار ملک رسيد از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دي ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوي سکه او هم به فر او
زر درست شد درم ماهيان اب
درياست شاه و زير رکاب آتشين نهنگ
صافي نهنگ و جاي جواهر بسان آب
شمشير اوست اينه آسمان نماي
آن آينه که هست به رويش نشان آب
هرگز که آب ديد مصور در آينه
يا آينه که ديد مصفا ميان آب
هرگز در آينه نتوان ديد افتاب
اين افتاب و آينه بين در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نماي شاه
گاهي نسيج آتش و گه پرنيان اب
الحق چو صوفيي است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع يافت مگر بر نهان آب
ز آب محيط ديد کمر بر ميان خاک
از جرم خاک بست کمر بر ميان آب
انباشت شاه معده آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکي زيان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقي حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه راي کرد چون که علي الله آب ديد
کارد بهم دهان علي الله خوان آب
شد آب پيش شاه و شفيع آوريد خضر
خضر آمد الغياث کنان از زبان آب
گفت اي به بسته عين کمال از کمال تو
اين يک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از براي حرمت خضر از طريق لطف
الياس را بداد برات امان آب
ترکيب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرايد زمان آب
خاقاني است پيشرو کاروان شعر
همچون حباب پيشرو کاروان آب