در مدح جلال الدين الخزاري

گفتم اي دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائي فرست
دل جوابم داد کز نعل پي اش
تاج هفت اجرام بالائي فرست
نکته او دانه و ارواح است مرغ
دانه زي مرغان صحرائي فرست
اين دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائي فرست
يا ز آب دست و خاک پاي او
زقه طفلان دانائي فرست
پيش يکران ضميرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائي فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
يک شبه خرجش که فرمائي فرست
هر بساط ذکر کآرايد بپوش
هر طراز شکر کآرائي فرست
شحنه شرع است منشور بقاش
سوي اين نه شهر مينائي فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوي غوغائي فرست
از تن و دل چون کني نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائي فرست
پيش فکر او که رخشد شمس وار
شمس گردون را به حربائي فرست
بهر آذين عروس خاطرش
چرخ اطلس را به ديبائي فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
يک جهانش جان به تنهائي فرست
معجز کلي فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائي فرست
او ز گاوت عنبر هندي دهد
تو ز آهو مشک يغمائي فرست
گر نداري خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بويائي فرست
دست جم چون راح ريحانيت داد
خوان جم را خل خرمائي فرست
آب زمزم داد بطحائي تو را
از فرات آبي به بطحائي فرست
هفت جوش از آينه دادت تو نيز
پنج نوش از کلک صفرائي فرست
داد نعمت ها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائي فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطير از خوش آوائي فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستي لحن عنقائي فرست
از دواتت دار ملک تير را
نيزه بهرام هيجائي فرست
بهر ري کو پار زهرت داده بود
هديه امسال از شکرخائي فرست
طوطي ري عذرخواه ري بس است
سوي طوطي قند بيضائي فرست
ري بدين طوطي ز هندو راي به
خدمت ري هندي و رائي فرست
روح شيدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شيدائي فرست
عازر دل مرده اي در وي گريز
گو مرا باد مسيحائي فرست
چون توئي خاقان ترکستان طبع
مه رخي با مهر عذرائي فرست
نثر تو نعش و ثريا نظم توست
هديه نعشي و ثريائي فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوي روضه در دريائي فرست
تخم پيله است آن به ديباجي سپار
زعفران است آن به حلوائي فرست
گر تواني هاوني ساز از هلال
خاصه بهر زعفران سائي فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سيم چيني، زر آبائي فرست
گويد اينجا خاص مهمانت آمدم
اجري خاص از نکورائي فرست
نحل مهمان بهار آيد بلي
نزل نحل از باغ گويايي فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائي فرست
اين دل صد چشمه را پالونه وار
از براي شهد پالائي فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائي فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائي فرست
باد را بهر سليمان رخش ساز
زين زر برکن به رعنائي فرست
هر سحرگاهش دعاي صدق ران
پس به سوي عرش فرسائي فرست
وز پي احمد براقي کن ز نور
پس براي چرخ پيمائي فرست
ورنه باري سوي بهمن همتي
تنگ بسته خنگ دارائي فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصري وشي صنعائي فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزي دستار و يکتائي فرست
مشتري فر و عطارد فطنت است
تحفه هاش از مدحت آرائي فرست
ني ني از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائي فرست
هرچه بفرستي به رسوائي کشد
دل شفاعت خواه رسوائي است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر اميدم جرم بخشائي فرست
نقد برنائيت دانم مانده نيست
تات گويم نقد برنائي فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائي فرست
بهر تسبيح سليمان عصمتي
اشک داودي ز قرائي فرست
يعني از بستان خاطر نوبري
باز کن در زي زيبائي فرست
قربه اي پر کن ز تسنيم ضمير
روح را با آن به سقائي فرست
گر تواني بهر شيب مقرعه اش
زلف حوران هرچه پيرائي فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رايت آن صدر والائي فرست
وز بره تا گاو و بزغاله فلک
گوشتي ساز و به مولائي فرست
دانه دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زين دشت سرمائي فرست
آفتابي شو ز خاک انگيز زر
زي عطارد زر جوزائي فرست
چون توئي خاک سپاهان را مريد
خرجش آنجا نقد اينجائي فرست
مرا شاه بالاي خواجه نشانده است
از آن خواجه آزرده برخاست از جا
چه بايستش آزردن از سايه حق
که نوري است اين سايه از حق تعالي
نه زير قلم جاي لوح است چونان
که بالاي کرسي است عرش معلا
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطه کل بر از خط اجزا
معما بر از ابجد آمد به معني
چو معني که هم برتر آمد ز اسما
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا
کواکب بود زير پاي ملايک
حواري بود بر زبردست حورا
ببين نه طبق برتر از هفت قلعه
ببين هفت خاتون بر از چار ماما
زمين زير به کو کثيف است و ساکن
فلک به ز بر کو لطيف است و دروا
الف را بر اعداد مرقوم ببيني
که اعداد فرعند و او اصل و والا
نه شاخ از بر بيخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهيا
قياس از درختان بستان چه گيري
ببين شاخ و بيخ درختان دانا
هنرمند کي زير نادان نشنيد
که بالاي سرطان نشسته است جوزا
نه لعل از بر خاتم زر نشيند
نه لعل و زر کل چنين است عمدا
دبيري چو من زيردست وزيري
ندارند حاشا که دارند حاشا
دبير است خازن به اسرار پنهان
وزير است ضامن به اشکال پيدا
دبيري وراي وزيري است يعني
عطارد وراي قمر يافت ماوا
چو ريگي است تيره گران سايه نادان
چو آبي است روشن سبک روح دانا
نه آب از بر ريگ باشد به چشمه
نه عنبر بر از آب باشد به دريا
گران سايه زير سبک روح بهتر
چو سنگ سيه زير آب مصفا
دو سنگ است بالا و زير اسيا را
گران سير زير و سبک سير بالا