در مرثيه قدوة الحکما کافي الدين عم خود

گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي
بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستي
صد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا
تا به هر يک خويشتن بر خويشتن بگريستي
ديده هاي بخت من بيدار بايستي کنون
تا بديدي حال من، بر حال من بگريستي
آنچه از من شد گر از دست سليمان گم شدي
بر سليمان هم پري هم اهرمن بگريستي
ياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
ياس من گرديده بودي ياسمن، بگريستي
تنگدل مرغم گرم بر باب زن کردي فلک
بر من آتش رحم کردي، باب زن بگريستي
اي دريغا طبع خاقاني که وا ماند از سخن
کو سخن دان مهين تا بر سخن بگريستي
مقتداي حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمين را چشم بودي بر زمن بگريستي
گوهري بود او که گردونش به ناداني شکست
جوهري کو تا بر اين گوهر شکن بگريستي
زاد سروي، راد مردي بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگريستي
شعريان از اوج رفعت در حضيض خاک شد
چرخ بايستي که بر شام و يمن بگريستي
کو پيمبر تا همي سوک بحيرا داشتي
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگريستي
کو شکر نطقي که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگريستي
کو صبا خلقي که از تشوير جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگريستي
کو فلک دستي که چون کلکش بهم کردي سخن
دختران نعش يک يک بر پرن بگريستي
هر زمان از بيم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثري بر روي و موي چون سمن بگريستي
پيش چشمش مرغ را کشتن که يارستي که او
گر بديدي شمع در گردن زدن بگريستي
آنت مومين دل که گر پيشش بکشتندي چراغ
طبع مومينش چو موم اندر لکن بگريستي
کاشکي گردون طريق نوحه کردن داندي
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگريستي
کاشکي خورشيد را زين غم نبودي چشم درد
تا بر اين چشم و چراغ انجمن بگريستي
کاشکي خضر از سر خاکش دمي برخاستي
تا به خون ديده بر فضل و فطن بگريستي
کاشکي آدم به رجعت در جهان باز آمدي
تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستي
آتش و آب ار بدانندي که از گيتي که رفت
آتش از غم خون شدي، آب از حزن بگريستي
او همائي بود، بي او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البين کو؟ تا بر دمن بگريستي
اهل شروان چون نگريند از دريغ او که مرغ
گر شنيدي بر فراز نارون بگريستي