اين قصيده را در زمان کودکي در ستايش فخر الدين منوچهر بن فريدون شروان شاه سروده است

صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد
روشي است عشق او را که به گفت بر نيايد
علم الله اي عزيزان که جمال روي آن بت
به صفات درنگنجد به خيال در نيايد
چو نسيم زلفش آيد علم صبا نجنبد
چو فروغ رويش آيد سپه سحر نيايد
ز لبش نشان چه جويي ز دلم سخن چه راني
نشنيده اي که کس را ز عدم خبر نيايد
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشيد جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نيايد
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نيايد
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نيابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نيايد
نه وراست اختياري که کم از کمم نبيند
نه مراست روزگاري که ز بد بتر نيايد
دل و دين فداش کردم به کرشمه گفت ني ني
سر و زر نثار ما کن که چنين بسر نيايد
اگرم جفا نمايد ز براي خشک جاني
به وفاي او که جانم هم از آن بدر نيايد
شب عيد چون درآمد ز در وثاق گفتي
که ز شرم طلعت او مه عيد برنيايد
به نياز گفت فردا پي تهنيت بيايم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نيايد
ز بنفشه زار زلفش نفحات عيد الا
سوي فخر دين و دولت شه دادگر نيايد
شه شه نشان منوچهر، افق سپهر ملکت
که ز نه سپهر چون او ملکي دگر نيايد
چه يگانه اي است کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلي بدر نيايد
که بود عدو که آيد به گذرگه سپاهش
که زمانه به کندهم که بدان گذر نيايد
چه خطر بود سگي را که قدم زند به جايي
که پلنگ در وي الا ز ره خطر نيايد
بهر آن زمين که عنقا ز سموم پر بريزد
به يقين شناس کآنجا پشه اي به پر نيايد
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگيرد پي شير نر نيايد
سلب فرشته دارد سر تيغ شاه و دانم
سر ديو برد آري ز فرشته شر نيايد
همه کام ها که دارد ز فلک بيابد ارچه
عدد مرادش افزون ز حد قدر نيايد
غذي از جگر پذيرد همه عضوها وليکن
غذي از دهان به يک ره به سوي جگر نيايد
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زيان که بوالخلافي پي بوالبشر نيايد
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نيايد
تو به جاي خصم ملکت ز کرم نه اي مقصر
چه گنه تو را که در وي ز وفا اثر نيايد
بلي آفرينش است اين که به امتزاج سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نيايد
سر نيزه تو خورده قسمي به دولت تو
که از اين پس آب خوردش بجز از خزر نيايد
به مصاف سر کشان در چو تو تيغ زن نخيزد
به سرير خسروان بر چو تو تاجور نيايد
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگويم
که چو بحر برشماري سخن از شمر نيايد
به خجستگي عيدت چه دعا کنم که دانم
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نيايد
به هزار دل زمانه به بقا حريف بادت
که زمانه را حريفي ز تو خوبتر نيايد
تو نهال باغ ملکي سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروي ز تو تازه تر نيايد
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالي
که جهان آب و گل را به از اين نظر نيايد