در ستايش ابوالمظفر جلال الدين شروان شاه

صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پيکران را
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دريده اختران را
بر صرع ستارگان دم صبح
ماند نفس فسون گران را
يک مي به دو گنج شايگان خر
رغم دل رايگان خوران را
درياکش از آن چمانه زر
کو ماند کشتي گران را
مي تا خط ازرق قدح کش
خط در کش زهد پروران را
از سيم صراحي و زر مي
دستارچه ساز دلبران را
دستارچه بين ز برگ شمشاد
طوق غبب سمن بران را
خورشيد چو کعبتين همه چشم
نظاره هلال منظران را
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کشد سه خواهران را
از باده چو شعله از صنوبر
گلنار به کف صنوبران را
نراد طرب به مهره بازي
از دست، بنفش کرده ران را
در گوهر مي زر است و ياقوت
ترياک، مزاج گوهران را
ياقوت و زرش مفرح آمد
جان داروي درد غم بران را
مي درده و مهره نه به تعجيل
اين ششدره ستم گران را
هرکس را جام در خورش ده
از سوخته فرق کن تران را
گر قطره رسد به بد دلان مي
يک دريا ده دلاوران را
دردي و سفال مفلسان راست
صافي و صدف توان گران را
شش پنج زنند برتران نقش
يک نقش رسد فرو تران را
چو جرعه فلک به خاک بوسي
خاکي شده جرعه سران را
خاقاني خاک جرعه چين است
جام زر شاه کامران را
وز در دري نثار ساز است
شروان شه صاحب القران را
خاقان کبير ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را
در گردن صفدران خزران
افکنده کمند خيزران را
دريا ز کفش غريق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دريا
ماند عرق تکاوران را
باکو به دعاي خيرش امروز
ماند بسطام و خاوران را
باکو به بقاش باج خواهد
خزران و ري و زره گران را
شمشيرش از آسمان مدد يافت
فتح دربند و شابران را
گشتاسب معونت از پسر خواست
کاورد به دست دختران را
اين قطعه کنم به مدح تضمين
کاستاد منم سخنوران را