شماره ٣٩٨: چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايي

چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايي
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشايي
عزيز بودي چون عمر و همچو عمر برفتي
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کي آيي
مرا چو عمر جواني فريب دادي رفتي
تو همچو عمر جواني، برو نه اهل وفايي
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمري
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزايي
چو عمر نفس پرستان که بر محال گذشت آن
برفتي از سر غفلت نپرسمت که کجايي
تو را به سلسله صبر خواستم که ببندم
ولي تو شيفته چون عمر بيش بند نپايي
ز دست عمر سبک پاي سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت اين گريخته پايي
تو هم چو روزي بسيار نارسيده بهي ز آن
که عمر کاهي اگرچه نشاط دل بفزايي
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که هم چو عيد به سالي دوبار روي نمايي
چو عمر رفته به محنت که غم فزايد يادش
به ياد نارمت ايرا که يادگار بلايي
چو روز فرقت ياران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتي که پيش من آيي
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب ديده ز عشقت که زهر عمر گزايي
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگي عمر هم چو گل به نوايي
تويي که نقب زني در سراي عمر و به آخر
نه نقد وقت بري کيسه حيات ربايي
چنان که از ديت خون بود حيات دوباره
دوباره عمر شمارم که يابم از تو جدايي
من از غم تو و از عمر سير گشتم ازيرا
چو غم نتيجه عمري چو عمر دام بلايي
به عمرم از تو چه اندوختم جزين زر چهره
به زر مرا چه فريبي که کيمياي جفايي
برو که تشنه ديرينه اي به خون من آري
نپرسم از تو که چون عمر زود سير چرايي
تنم ببندي و کارم به عمرها نگشايي
که کم عياري اگرچه چو عمر بيش بهايي