شماره ٣٨٠: اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري

اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري
چون نور دل نماند برون راه چون بري
اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوي
تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بري
هجران يار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار ني که به باد فسون بري
آن درد دل که برده اي آنگه عروسي است
در جنب محنتي که ز هجران کنون بري
خاقانيا حريف فراقي به دست خون
در خون نشسته اي چه غم دست خون بري