شماره ٣٦٤: مرا روزي نپرسي کآخر اي غم خوار من چوني

مرا روزي نپرسي کآخر اي غم خوار من چوني
دل بيمار تو چون است و تو در تيمار من چوني
گرفتم درد دل بيني و جان دارو نفرمائي
عفي الله پرسشي فرما که اي بيمار من چوني
زبان عشق مي داني ز حالم وا نمي پرسي
جگر خواري مکن واپرس کاي غم خوار من چوني
در آب ديده مي بيني که چون غرقم به ديدارت
نمي پرسي مرا کاي تشنه ديدار من چوني
اميدم در زمين کردي که کارت بر فلک سازم
زهي فارغ ز کار من چنين در کار من چوني
ميان خاک و خون چون صيد غلطان است خاقاني
نگوئي کاي وفادار جفا بردار من چوني
تو داني کز سگان کيستم هم بر سر کويت
سگ کويت نمي پرسد مرا کاي يار من چوني
تو نيز آموختي از شاه ايران کز خداوندي
نمي پرسد که اي طوطي شکر بار من چوني؟